آن مجاهد مهربان
آن مجاهد مهربان
آن مجاهد مهربان
نويسنده:سيده مير
به بهانه ي نهمين سالگرد عروج ملكوتي آيتالله سيد علي اكبر ابوترابي
سال 1318 اولين سالي بود كه مسئله سربازي در ايران مطرح شد. حاج سيد عباس ابوترابي به دنبال چارهاي بود تا شايد بتواند پسرش را از سربازي معاف كند. قم زادگاه پسرش بود. مأمور ثبت احوال به پدر گفته بود شناسنامهي پسرش را از جايي دوردست بگيرند تا شايد از سربازي معافش كنند. اين شد كه زادگاه سيد علي اكبر ابوترابي در شناسنامهاش به نام روستاي دورافتادهي «تاقيان» از توابع محلات صادر شد.
بعدها خودش گفته بود شناسنامه ما را از آنجا گرفتند كه سربازي نبرندمان، غافل از اين كه تقدير الهي هر چه باشد؛ همان پيش خواهد آمد و من به جاي دو سال خدمت اجباري توفيق خدمت ده ساله پيدا كردم و كسي هم از احوالاتم با خبر نبود.
سيد علي اكبر ابوترابي فرزند آيتالله حاج سيد عباس ابوترابي بود. جد والدش آيتالله سيد ابوتراب مجتهد قزويني و جد والدهاش آيتالله سيد محمدباقر علوي قزويني بود كه هر كدام در علم و فضيلت زبانزد خاص و عام بودند.
سيد علي اكبر دوره دبستان را در شهر قم گذراند. همان موقعها بود كه شهيد بهشتي مدرسه دين و دانش را در قم افتتاح كرده و اين گونه شد كه او در دوره راهنمايي از محضر اساتيدي چون شهيد آيتالله مفتح، شهيد بهشتي و ... استفاده كرد. در خاطراتش گفته بود كه لطف و بزرگواري اين عزيزان در دوره تحصيل هميشه شامل حالم ميشد.
دوره دبيرستان را در مدرسه حكيم نظامي قم به پايان رساند در اين زمان بود كه دوستانش او را براي رفتن به دبيرستان نيروي هوايي تشويق كردند و او هم استقبال كرد. موفقيتهاي علمي و ورزشياش چون قهرماني شناي استخر امجديه تهران، انتخابش به عنوان بازيكن برتر فوتبال و واليبال كه در دوران دبيرستان كسب كرده بود؛ او را مصمم به شركت در آزمون دبيرستان نيروي هوايي كرد تا پس از گرفتن ديپلم از اين دبيرستان مستقيماً وارد دانشكده خلباني شود. حتي آزمايشهاي لازم پزشكي را انجام داده بود. ميگفت: ميخواهم سربازي جان بر كف و آمادهي شهادت باشم براي كشور و دينم. همه مشوقش شدند الا پدر. پدر دلسوزانه و با احساس و مسئوليت دستش را گرفته بود و با خواهش و تمنا خواسته بود كه اين كار را نكند. سيد كمكم متوجه نگرانيهاي پدر شد و فهميد كه تقيد در اين رژيم معنايي ندارد و هر چه لاقيدتر باشي مقربتر خواهي شد و به مراتب بالاتر خواهي رسيد. اين بود كه به دلسوزيهاي پدرش پي برد و به قم برگشت تا درسش را تمام كند.
بعد از گرفتن ديپلم دايياش در تهران به او گفت كه ميخواهد مقدمات سفرش به آلمان را براي ادامه تحصيل فراهم كند. سيد علي اكبر خيلي به اين كار راغب نبود. اما دايي همچنان اصرار ميكرد. ميگفت خرجت را ميدهم و نوهام را ميفرستم پيشت تا دوتايي با هم باشيد و درس بخوانيد. اما او چيز ديگري ميخواست. ميخواست راه بزرگاني چون اجدادش را ادامه دهد. او تصميم گرفت براي شروع دروس حوزه به مشهد برود. دايي به محض شنيدن اين خبر با خانوادهاش از تهران به مشهد رفت تا شايد بتواند او را از اين تصميم منصرف كند. با اصرار شناسنامه سيد علي اكبر را هم گرفت تا برايش ويزا بگيرد. اما سيد حتي براي پس گرفتن شناسنامهاش مدتها به دايي سر نزد. نگرانياش از اين حيث بود كه دايي مجدداً پيشنهادش را تكرار كند. او كه ديگر متوجه شده بود خواهرزادهاش واقعاً ميخواهد درس حوزه بخواند؛ به او گفت: من از روي محبت به تو اصرار ميكنم كه به آلمان بروي و درس بخواني. چون اگر وارد حوزه بشوي فردا براي اداره زندگيات محتاج مردم ميشوي..
اما سيد علي اكبر تصميم داشت به وصيت جد مادرياش عمل كند. او به دايي سيد علي اصغر علوي اين طور گفته بود كه من از سن 14 سالگي -وقتي پدرم فوت كرد- زندگي سختي داشتم. مشكل مالي رنجمان ميداد. خواستم راهي پيدا كنم؛ به خاطر آوردم كه در عالم خدايي هم هست و با توكل به پروردگار عالم هيچ مشكلي نيست كه در زندگي آدم حل نشود. لازم ديدم كه بروم در خانهي خدا و از او چارهجويي كنم و بهترين زمان را قبل از اذان صبح تشخيص دادم و از آن موقع تا به حال كه بيش از 70 سال از عمرم ميگذرد و شايد ديگر روزهاي آخر حياتم باشد؛ حتي يك شب هم گدايي در خانهي خدا را قبل از اذان صبح از دست ندادهام. هر چه خواستم و هر مشكلي داشتم در دل تاريك شب با پروردگار عالم در ميان گذاشتم. حتي كمترين مشكلات مالي را به خاطر دارم. براي رفتن به مكتب كاغذ و قلم لازم بود. من حتي پول نداشتم تا آنها را تهيه كنم. اينها را در دل شب از خدا ميخواستم و خداوند هم همه را برايم فراهم ميكرد و تا امروز كه ميبيني جز به در خانهي خدا به در خانه كسي نرفتم و وصيت من هم به شما اين است كه از سرچشمه آب بخوريد. جز درِ خانهي خدا درِ هيچ خانهاي را نكوبيد و چشم اميد حتي در مسائل مالي دنيا جز به خداوند عالم به كسي نداشته باشيد.
سيد علي اكبر ميخواست كه از سرچشمه، آب زلال بنوشد و زندگياش هم تا لحظات آخر گوياي اين ايمان و اعتقاد بود. او در تصميمش ترديدي راه نداد. حجرهاي در مدرسه نواب گرفت و در محضر مرحوم حاج شيخ مجتبي قزويني كه در فقه، اصول و فلسفه از برجستهترين فضلاي حوزه علميه مشهد مقدس بود و از نظر اخلاقي ويژگيهاي خاصي داشت؛ شاگردي كرد. استاد بعد از دو سال به او اجازه داد تا ملبس به لباس روحانيت شود. به استاد گفته بود كه فكر ميكنم زود باشد و من هنوز اول راهم، اما استاد همچنان اصرار داشت تا او زودتر ملبس شود. سيدعلياكبر همچنان مردد بود تا اين كه همان شب خواب مرحوم جد مادرياش را ديد. او ميگفت: «در خواب ديدم قبر ايشان شكافته شد. آب بسيار شفاف و زلالي شروع به جوشيدن كرد. همانطور كه آب بالا ميآمد؛ پيكر ايشان روي آب آمد تا كف زمين قرار گرفت. ماهيهاي قرمزي را ميديدم كه توي آب قبر اين طرف و آن طرف ميرفتند. جدمان بلند شد و روي آب نشست؛ رو كرد به من و گفت: «علي ما نمردهايم و زنده هستيم.» بعد از اين كه اين را گفت دوباره روي آب خوابيدند؛ آب فروكش كرد و قبر بسته شد.» من از خواب بيدار شدم. بعد از ديدن آن خواب متوجه شد كه نظر جدش با استادش يكي است. تصميمش را گرفت.
او لباسي تهيه كرد و خدمت استاد رسيد. استاد گفته بود برو به خدمت علي ابن موسي الرضا (ع). برو، چرا كه من در جوار ايشان به خودم اجازه نميدهم كه كسي را ملبس كنم. برو و همان جا در زير قبه بارگاه ايشان معمم شو.
سيد ميگفت: خودم را شايسته و لايق اين نميديدم كه بروم در حرم مطهر و لباس را به تن كنم با اين حال به گفته استاد عمل كردم. وقتي وارد حرم شدم و به زير قبه شريف رسيدم ياد حرفهاي داييام افتادم. اين شد كه در محضر امام رضا (ع) عهد كردم از نظر مالي هيچ وقت از كسي كمك نگيرم؛ حتي پدرم. اگر مشكل مالي هم پيدا كردم به خوردن علف بيابان و حتي پوست هندوانه و خربزه رضايت دهم؛ اما از كسي جز خدا كمك نخواهم و دست نياز در مقابل كسي دراز نكنم.»
سيد علي اكبر از روزهاي اول طلبگياش اين گونه ياد ميكرد: «شهريه ما ناچيز بود؛ آن قدر كه فقط ميشد با آن نان سنگكي بخري؛ حتي كار به جايي رسيد كه از يك نانوايي نان سنگك نسيه ميگرفتم. نان را ميگرفتم و خشك ميكردم و در طول روز ميخوردم. بعد از ده پانزده روز قصد كردم پيش از اين كه خود نانوا از دادن نان امتناع كند ديگر همين نان نسيهاي را هم نگيرم.
همين كه تصميم گرفتم از خريد نان خودداري كنم؛ فرجي شد. يكي از طلاب كه سيد هم بود پشت بازار سرشور مشهد توي خيابان، من را ديد، خيلي گرم احوالپرسي كرد و گفت: «چند روزي است كه ميخواستم شما را ملاقات كنم. حوالهاي از تهران برايتان داشتم(!)»، فكر ميكنم از آن به بعد بود كه ديگر كارم به جايي نرسيد كه از كسي نسيه چيزي بگيرم و از نظر مالي دچار مشكل شوم. اينها را همه از عنايات ولي عصر (عج) و حضرت علي ابن موسي الرضا (ع) ميديدم.»
با شروع نهضت امام خميني (ره) در سال 42، سيد علي اكبر جوان همراه با حاج آقا مصطفي فرزند حضرت امام (ره) وارد جريانات سياسي شد. شبها در برنامه نماز جماعت منزل امام (ره) شركت ميكرد و در همين ايام بود كه ماجراي مدرسه فيضيه پيش آمد. روز شهادت امام صادق (ع) در فيضيه برنامهاي ترتيب داده بودند. حين مراسم عدهاي با لباس مبدل و مسلح در سخنراني شيخ انصاري بيجهت صلوات فرستادند و بعد هم شعارهايي در حمايت شاه و وليعهد دادند. مردم متوجه شده و با آنها برخورد كردند. آنها به سمت مردم اسلحه كشيدند و با باتوم از خودشان دفاع كردند اما جمعيت بر آنها غلبه كرد و آنها هم با هماهنگي شهرباني و بقيهي نيروها خود را به پشت بام رساندند و از بالا شروع به تيراندازي كردند. در اين زمان سربازها ريختند داخل فيضيه، در حجرهها را شكستند و حجره به حجره را ميگشتند و هر كسي را كه پيدا ميكردند سير كتك ميزدند و به داخل ماشين ميبردند. عدهي زيادي هم در اين بين به شهادت رسيدند.
سيد علي اكبر و دوستانش بيست نفري ميشدند كه به داخل يك اتاق پناه برده و در اتاق را خيلي محكم از پشت نگه داشته بودند. طوري كه مأموران هر چه ضربه ميزدند در باز نميشد. آنها فكر كرده بودند در اين اتاق از قبل بسته بوده و كسي هم در آن نيست. علياكبر و همراهانش تا ساعت 10 شب در آن حجره مانده بودند و توانسته بودند در تاريكي شب از پشت بام فرار كنند. او در تمامي صحنههاي مبارزاتي امام (ره) در شهر قم و حتي مسئله تبعيد ايشان پابهپاي انقلابيون حضور داشت. بدين ترتيب بعد از اين كه امام از تركيه به نجف اشرف تبعيد شد؛ سيدعلياكبر ابوترابي به همراه دو نفر از دوستانش تصميم گرفتند تا به عراق مهاجرت كنند و خود را به محضر حضرت امام (ره) برسانند. به همين منظور به اهواز رفتند و به هر طريقي كه بود از رودخانهي مرزي عبور كردند و ابتدا به بصره و از آنجا به نجف و بعد هم به خدمت حضرت امام (ره) شرفياب شدند. در آنجا درس خارج فقه و اصول را نزد ايشان خواندند، همچنين از محضر آيتالله غروي، آيتالله وحيد خراساني و ... بهرهمند شدند.
در نجف و در محضر امام (ره) فعاليتهاي سياسياش رنگ و بوي ديگري گرفت. او توانست كتاب ولايت فقيه امام (ره) را در شهر نجف چاپ كند و به ايران و كشورهاي ديگر بفرستد. با اعلاميهها هم همين كار را ميكرد و براي انتقال پيامهاي حضرت امام (ره) به ايران و ساير كشورها بدون هيچ حراسي از خطرات احتمالي، دست از تلاش خود برنميداشت. بعد از شش ماه تحصيل در نجف در سال 1349 براي تمركز و بسط فعاليتهاي سياسي ضدرژيمياش در ايران تصميم گرفت تا اعلاميههاي حضرت امام (ره) را خودش به ايران ببرد. اعلاميهها را در وسايلش جاسازي كرد. در مرز خسروي توسط مأموران ساواك شناسايي و دستگير شد.
پس از چند روز او را به زندان قصر تهران منتقل كردند و در آنجا مورد شكنجه و بازجويي قرار گرفت. آن زمان انقلابيون مسلمان در زندان در اقليت بودند. بيشتر انقلابيون گرايشهاي ضدمذهبي داشتند؛ غير از جمعيت مؤتلفه و حزب ملل اسلامي كه يك گروه هفتاد نفري را به عنوان نهضت اسلامي تشكيل داده بودند. در اين ميان ماركسيسمها در زندان به شدت روي جوانان كار ميكردند؛ به آنها كتاب ميدادند و صحبت ميكردند. مذهبيون هم در مقابل آنها بحث ميكردند و استدلال منطقي، علمي و فلسفي ميآوردند. اما سيد علي اكبر ابوترابي با سيره عملي و حسن خلق معني و مفهوم كامل «كونوا دعاه الناس بغير السنتكم» را به همه نشان داد.
شاهد اين مدعي صحبت حجهالاسلام محمدجواد حجتي كرماني است كه در مورد حضور سيد علي اكبر در زندان اين گونه ميگفت: «از روزي كه سيد پا به زندان گذاشت؛ با يك نمونه عملي و عيني تربيت اسلامي مواجه شديم. وجودش الگويي بود از يك جوان مسلمان، مسلماني با عطوفت، تواضع، نرمش، خدمتگذار، شبزندهدار و ... از همان شب اول كه ماركسيسمها با او آشنا شدند؛ جذبهاش آنان را گرفت. آنها احترام خاصي برايش قايل بودند. او با لبخند صميمانهاش در نهايت تواضع و مهرباني با آنها برخورد ميكرد طوري كه دوست نداشتي از او جدا شوي. زندانيها ميآمدند و سراغ روحاني جواني را ميگرفتند كه تازه از نجف آمده.
حتي ضد مذهبيهايي هم كه آمده بودند براي ديدنش متوجه نميشدند كه دستانشان را كه براي مصافحه پيش برده بودند، دقايق طولانياي در دستان او است و سيد از روي صفا آنها را رها نكرده. اين جذبه در زندان چراغ راهي بود براي بچههاي مسلماني كه در معرض تبليغات ماركسيسم و ضد مذهبيها قرار گرفته بوند. ديگر همه ميدانستند كه كتاب، نوشته، سخنراني و ... در مقابل سلاح سيدعلياكبر ابوترابي اصلاً به حساب نميآيد. او سلاحش چيزي نبود جز سيرهي عملي، اخلاص و خدمتگزاري (كه) به واقع اثرش از هزاران سخنراني بيشتر بود. درونش حقيقتي بود كه دروغي در آن نميديدي. اخلاصي بود كه ريا در آن راه نداشت. هر چه بود خدمت بود؛ خدمتي بيادعاي پست و مقام. ظرف شستن، جارو كردن، لباس شستن، درس دادن، چاي ريختن، سفره پهن كردن و ... در تمام اين كارها پيشقدم بود. اگر كسي مريض ميشد پرستارياش را ميكرد. براي او دارو ميگرفت. شب بر سر بالينش بيدار ميماند. خودش داوطلبانه و با ميل همه اين كارها را ميكرد. بعد از آزادي سيدعلياكبر ابوترابي، فصل جديدي از مبارزاتش آغاز شد. سال 1349 اندرزگو را در منزل يكي از دوستانش ملاقات كرد و در سال 51 رسماً به گروه او پيوست و با هم قرار گذاشتند تا آخرين لحظات زندگي نسبت به يكديگر و آرمانشان وفادار باشند. علياكبر فعاليتهايش را اين گونه آغاز كرد: كمكهاي مالي مردم را به منظور خريداري اسلحه، جمعآوري و در اختيار شهيد اندرزگو قرار ميداد. بعدها آنقدر مورد اعتماد شهيد اندرزگو قرار گرفت كه مسئوليت شناسايي اعضاء گروه به او محول شد. او تا پاي جان در اين مبارزات همراه اندرزگو بود تا زماني كه اندرزگو توسط نيروهاي ساواك به شهادت رسيد.
او كه فردي خستگيناپذير و مقاوم بود؛ بعد از شهادت اندرزگو دست از مبارزات عليه رژيم برنداشت. او با افرادي چون شهيد رجايي ارتباط نزديك و همكاري تنگاتنگ داشت؛ در جلسات شهيد بهشتي شركت ميكرد و براي جذب نيروهاي تحصيلكرده و متعهد نهايت تلاش خود را ميكرد. در آنروزها ... روزهاي نزديك به پيروزي انقلاب- فعاليتهايش بسيار زياد شده بود آنقدر كه خودش ميگفت: «در آن روزهاي پرالتهاب كار ما سنگين بود. بسيار اتفاق ميافتاد كه در طول 24 ساعت شبانهروز، كمتر از يك ساعت ميخوابيدم.»
***
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز جنگ تحميلي به گروه دكتر چمران در ستاد جنگهاي نامنظم پيوست و به سازماندهي نيروهاي مردمي پرداخت. شهيد چمران در موردش اين گونه گفته بود:« من شهادت ميدهم كه سختترين مأموريتها را عاشقانه ميپذيرفت و هر چه وظيفهي او خطرناكتر ميشد خوشحالتر و راضيتر به نظر ميرسيد. من شهادت ميدهم سيد علي اكبر ابوترابي عاليترين نموهي پاكي و تقوا و عشق و محبت و شجاعت و فداكاري بود... .»
سرانجام سيد در روز 26 آذر 59 در يكي از مأموريتهاي شناسايي عمليات ستاد جنگهاي نامنظم به اسارت نيروهاي عراقي درآمد. بعد از اين واقعه خبر خاصي مبني بر زنده ماندن ايشان در دست نبود و رسماً اعلام شد كه حجتالاسلام سيد علي اكبر ابوترابي به شهادت رسيدهاند. به همين منظور مجلس ختم و بزرگداشت برايش گرفتند. در قزوين عزاي عمومي اعلام شد و پيام تسليت حضرت امام (ره) در مجلس شوراي اسلامي قرائت شد. دولت عراق از اين طريق متوجه شد كه ايشان از روحانيون سرشناس ايران هستند.
سيد از روزهاي سخت اسارت اين گونه ميگويد: «به نيروهاي عراقي گفتم من يك شاگرد بزازم. ما در روستاي مجاور شما بوديم. يك شب بيشتر هم در جبهه نبودهام و هيچ اطلاعي از وضعيت منطقه ندارم. آنها با اصرار بيشتري با من برخورد كردند و تهديد كردند كه اگر صحبت نكنم؛ سرم را با ميخ سوراخ ميكنند. آنشب، به وعدهي خودشان عمل كردند. آخر شب يك سرهنگ آمد براي بازجويي و وقتي جوابهاي اولم را دوباره شنيد، ميخي را روي سرم گذاشت و با سنگ بزرگي روي آن زد. تا صبح، هيچ جاي سالمي روي سرم پيدا نميشد. همه جايش شكسته بود و خون آلود. روز بعد من را به پشت جبهه فرستادند.
شب نوزدهم اسارت، در حالي كه در سلولهاي وزارت دفاع بودم، افسر بازجويي مرا صدا كرد و از اسم و شغلم پرسيد. گفتم: ابوترابي، شاگرد بزاز. لبخندي زد و رفت. فردا صبح ساعت 7 مرا براي بازجويي بردند. در اتاق يك سرگرد عراقي نشسته بود. گفت: اسم من سيد مصطفي است و تو را ميشناسم و بعد تمام مشخصات من را داد و گفت: تو رئيس مجلس شوراي اسلامي هستي! متوجه شدم كه او رئيس شوراي شهر را با سمتي كه اسم ميبرد اشتباه گرفته است. اين موضوع را به او گفتم؛ قبول نكرد. از اتاق بيرون رفت و دقايقي بعد كه برگشت، حرفم را قبول كرد. ديگر خودم را آماده اعدام شدن كرده بودم اما بعد از پانزده روز دوباره مرا به وزارت دفاع برگرداندند و ژنرالي آمد و با من صحبت كرد. گفت: دولت ايران اعلام كرده تو كشته شدهاي و حتي بنيصدر رئيسجمهورتان به قزوين رفته و در مراسم ختم تو شركت كرده. مسئولان عراق هم ميخواستند تو را بكشند اما از آن جا كه تو سيد هستي و نسلت به خودمان برميگردد؛ من مخالفت كردم.»
به اين ترتيب او را دوازده ماه در زندان زير شكنجه نگه داشتند و بعد از آن به عنوان معاون سرگرد كاشاني فرمانده ايراني اردوگاه وارد جمع اسراي اردوگاه عنبر شد. اسراي ايراني از او اين گونه ياد ميكنند: شأن روحاني بودن به خوبي در اعمال و رفتارش نمايان بود. با همه قدم ميزد و به درد دلهاي همه گوش ميداد. گاهي هم در آن محوطه كوچك با بچهها فوتبال بازي ميكرد تا همه را به تحرك و ورزش دعوت كند.
ورود حاج آقا ابوترابي به اردوگاه موصل، لطف خدا بود به اسراي آنجا. با ورودش به اردوگاه روزنهاي از اميد در دلها باز شد. گرفتاريهاي اردوگاه موصل همه را كلافه كرده بود. اختلاف در ميان اسرا باعث دو دستگي شده بود. 4 ماه عدهاي از اسرا در آسايشگاهي محبوس بودند؛ به دليل اين كه براي عراقيها بلوك سيماني نزده بودند. سيد با رويي گشاده و رفتاري فروتنانه و تحملي وصفناپذير وارد ميدان شد تا گرهها را باز كند. اين طور هم شد. او در سه روز اول ورودش وارد مذاكره با اسراي ايراني و مسئولان عراقي شد؛ اسراي گرفتار حبس را آزاد كرد و با راهنماييها و چارهانديشيهاي حكيمانه و مدبرانهاش به تدريج نشاط و شادابي را به اردوگاه باز گرداند. كدورتها را مرتفع كرد و فضايي سالم را براي تبليغ و آموزش اسراي ايراني آماده كرد. پاسخ به شبهات، برگزاري سخنرانيهاي علمي، تعيين خط مشي اسارت و ملاقات از اسراي دردمند و گرفتار و ... كارهايي بود كه صادقانه و با اخلاص انجامشان ميداد.
وقتي اردوگاه موصل 3 قديم در سال 1361 تشكيل شد؛ بيش از 750 نفر از اسراي قديمي از جمله حاجآقا ابوترابي را به آنجا بردند تا بهتر بتوانند آنها را زير نظر داشته باشند. در مدت حضور او در اين اردوگاه، اردوگاه به جامعهاي سالم، فعال، فرهنگي و معنوي تبديل شده بود. رهبري شايسته اسرا، اردوگاه را به نظم و ساماندهي مورد رضايت همه رسانده بود.
بالاخره سال 1362 حاجآقا را همراه با يك جمع 150 نفري به اردوگاه رماديه 7 فرستادند و بعد از يك ماه و نيم او را به اردوگاه موصل يك قديم منتقل كردند. بعد از تأسيس اردوگاهي در بيابانهاي صلاحالدين به نام تكريت شماره 5، از هر اردوگاهي 10 تا 15 نفر را انتخاب و به آنجا فرستادند كه حاجآقا ابوترابي هم در اين جمع انتخابي از اردوگاه موصل، به اين اردوگاه انتقال پيدا كرد. پس از آن در سال 68 ايشان را به اردوگاه صلاحالدين فرستادند. عراقيها بارها او را از اردوگاهي به اردوگاه ديگر يا به بغداد براي بازجويي ميبردند. او همچنان استوار و مقاوم راه پرمشقت اسارت را به طور اصولي طي كرد و مشعل راه اسرا شد. به طور كل اردوگاههاي عنبر، موصل 1،2،3،4، رماديه 2، تكريت 5،17،18 شاهد خوبيها و تلاشهاي خستگيناپذير آن عارف حكيم بود.
حجتالاسلام ابوترابي يكي از خاطرات شيرين و فراموش نشدني اسارتش را اين گونه تعريف ميكند: «دشمن بعثي در روزهاي پاياني اسارت، يكي از برادران اسيرمان، كه از اهالي تهران و جوان متعهد و شايستهاي بود را در اردوگاه 18 تكريت به شهادت رسانده بود. ما را به همان اردوگاه بردند. همه برادران اسير ما در آن اردوگاه به پشتيباني از رهبر معظم انقلاب در مقابل عراقيها شعار ميدادند و از آن برادر شهيد به عظمت ياد ميكردند و فرياد ميزدند و با مشتهاي گره كرده ميگفتند: راهت ادامه دارد. تعداد زيادي از مأموران عراقي در پشت سيم خاردارها به زانو آماده شليك بودند. من خودم با چشمم ديدم و با گوشم شنيدم كه افسران بعثي كه پشت سر سربازان به زانو نشسته راه ميرفتند؛ ميگفتند:دست روي ماشه نبريد! حق تيراندازي نداريد. اينها از كشته شدن در راه هدفشان استقبال ميكنند و كشته شدن را افتخار ميدانند.»
اسراي ايراني ابوترابي را هديهاي الهي براي خود ميدانستند. او با رهبري حكيمانه خود و با تمسك به ائمه اطهار (ع) با معنويت، سعه صدر، حلم و بردباري فوقالعاده مكر و حيله دشمن بعثي را بيتأثير نمود و شمع محفل اسراي ايراني شد و براي تقويت روحيه ايمان و مقاومت آنها از هيچ اقدام خداپسندانهاي دريغ نكرد.
***
سرانجام او پس از ده سال اسارت با سربلندي و عزت به آغوش ميهن اسلامي بازگشت و مورد استقبال با شكوه مردم قرار گرفت. پس از آزادي حتي يك بار هم به استراحت و آسايش فكر نكرد. او راهي دشوارتر را انتخاب كرد؛ همراهي آزادگان و پيگيري مشكلات زندگي آنها بعد از اسارت. ايشان با حكم مقام معظم رهبري در جايگاه نماينده ولي فقيه در امور آزادگان قرار گرفت و تمام سعي خود را ميكرد تا آزدگان مايه عزت و تقويت نظام جمهوري اسلامي باشند. در دوره چهارم و پنجم مجلس شوراي اسلامي به عنوان نفر دوم و سوم به مجلس راه يافت.
هرگز به زندگي شخصي خودش فكر نكرد. همسر صبور و فرزندانش تحت تأثير اخلاق و منش آن معلم بزرگ نه تنها از فعاليتهاي شبانهروزي او شكايتي نميكردند بلكه سعي داشتند خود را همراه و ياور براي او بدانند.
سراپاي وجود او لبريز از عشق به ائمه اطهار (ع) بود. بارها با جمع آزادگان از حرم امام (ره) پياده به سمت حرم حضرت معصومه (س) و امام علي بن موسي الرضا (ع) رفته بود و در روز عرفه براي قرائت دعاي شريف عرفه پاي پياده از تنگه مرصاد خود را به مرز خسروي رسانده بود.
سرانجام آن مجاهد خستگيناپذير در تاريخ دوازدهم خرداد 79 در حالي كه به همراه پدر بزرگوارش آيتالله حاج سيد عباس ابوترابي عازم مشهد مقدس و زيارت امام رضا (ع) بودند در جاده سبزوار-نيشابور تصادف كرده و به لقاءالله رسيدند. پيكر مبارك او و پدرش در حرم مطهر حضرت علي بن موسي الرضا (ع) جايي كه محل تولد علم و دانش و اخلاصش بود به خاك سپرده شد.
منبع: نشریه فکه - ش 73
/خ
سال 1318 اولين سالي بود كه مسئله سربازي در ايران مطرح شد. حاج سيد عباس ابوترابي به دنبال چارهاي بود تا شايد بتواند پسرش را از سربازي معاف كند. قم زادگاه پسرش بود. مأمور ثبت احوال به پدر گفته بود شناسنامهي پسرش را از جايي دوردست بگيرند تا شايد از سربازي معافش كنند. اين شد كه زادگاه سيد علي اكبر ابوترابي در شناسنامهاش به نام روستاي دورافتادهي «تاقيان» از توابع محلات صادر شد.
بعدها خودش گفته بود شناسنامه ما را از آنجا گرفتند كه سربازي نبرندمان، غافل از اين كه تقدير الهي هر چه باشد؛ همان پيش خواهد آمد و من به جاي دو سال خدمت اجباري توفيق خدمت ده ساله پيدا كردم و كسي هم از احوالاتم با خبر نبود.
سيد علي اكبر ابوترابي فرزند آيتالله حاج سيد عباس ابوترابي بود. جد والدش آيتالله سيد ابوتراب مجتهد قزويني و جد والدهاش آيتالله سيد محمدباقر علوي قزويني بود كه هر كدام در علم و فضيلت زبانزد خاص و عام بودند.
سيد علي اكبر دوره دبستان را در شهر قم گذراند. همان موقعها بود كه شهيد بهشتي مدرسه دين و دانش را در قم افتتاح كرده و اين گونه شد كه او در دوره راهنمايي از محضر اساتيدي چون شهيد آيتالله مفتح، شهيد بهشتي و ... استفاده كرد. در خاطراتش گفته بود كه لطف و بزرگواري اين عزيزان در دوره تحصيل هميشه شامل حالم ميشد.
دوره دبيرستان را در مدرسه حكيم نظامي قم به پايان رساند در اين زمان بود كه دوستانش او را براي رفتن به دبيرستان نيروي هوايي تشويق كردند و او هم استقبال كرد. موفقيتهاي علمي و ورزشياش چون قهرماني شناي استخر امجديه تهران، انتخابش به عنوان بازيكن برتر فوتبال و واليبال كه در دوران دبيرستان كسب كرده بود؛ او را مصمم به شركت در آزمون دبيرستان نيروي هوايي كرد تا پس از گرفتن ديپلم از اين دبيرستان مستقيماً وارد دانشكده خلباني شود. حتي آزمايشهاي لازم پزشكي را انجام داده بود. ميگفت: ميخواهم سربازي جان بر كف و آمادهي شهادت باشم براي كشور و دينم. همه مشوقش شدند الا پدر. پدر دلسوزانه و با احساس و مسئوليت دستش را گرفته بود و با خواهش و تمنا خواسته بود كه اين كار را نكند. سيد كمكم متوجه نگرانيهاي پدر شد و فهميد كه تقيد در اين رژيم معنايي ندارد و هر چه لاقيدتر باشي مقربتر خواهي شد و به مراتب بالاتر خواهي رسيد. اين بود كه به دلسوزيهاي پدرش پي برد و به قم برگشت تا درسش را تمام كند.
بعد از گرفتن ديپلم دايياش در تهران به او گفت كه ميخواهد مقدمات سفرش به آلمان را براي ادامه تحصيل فراهم كند. سيد علي اكبر خيلي به اين كار راغب نبود. اما دايي همچنان اصرار ميكرد. ميگفت خرجت را ميدهم و نوهام را ميفرستم پيشت تا دوتايي با هم باشيد و درس بخوانيد. اما او چيز ديگري ميخواست. ميخواست راه بزرگاني چون اجدادش را ادامه دهد. او تصميم گرفت براي شروع دروس حوزه به مشهد برود. دايي به محض شنيدن اين خبر با خانوادهاش از تهران به مشهد رفت تا شايد بتواند او را از اين تصميم منصرف كند. با اصرار شناسنامه سيد علي اكبر را هم گرفت تا برايش ويزا بگيرد. اما سيد حتي براي پس گرفتن شناسنامهاش مدتها به دايي سر نزد. نگرانياش از اين حيث بود كه دايي مجدداً پيشنهادش را تكرار كند. او كه ديگر متوجه شده بود خواهرزادهاش واقعاً ميخواهد درس حوزه بخواند؛ به او گفت: من از روي محبت به تو اصرار ميكنم كه به آلمان بروي و درس بخواني. چون اگر وارد حوزه بشوي فردا براي اداره زندگيات محتاج مردم ميشوي..
اما سيد علي اكبر تصميم داشت به وصيت جد مادرياش عمل كند. او به دايي سيد علي اصغر علوي اين طور گفته بود كه من از سن 14 سالگي -وقتي پدرم فوت كرد- زندگي سختي داشتم. مشكل مالي رنجمان ميداد. خواستم راهي پيدا كنم؛ به خاطر آوردم كه در عالم خدايي هم هست و با توكل به پروردگار عالم هيچ مشكلي نيست كه در زندگي آدم حل نشود. لازم ديدم كه بروم در خانهي خدا و از او چارهجويي كنم و بهترين زمان را قبل از اذان صبح تشخيص دادم و از آن موقع تا به حال كه بيش از 70 سال از عمرم ميگذرد و شايد ديگر روزهاي آخر حياتم باشد؛ حتي يك شب هم گدايي در خانهي خدا را قبل از اذان صبح از دست ندادهام. هر چه خواستم و هر مشكلي داشتم در دل تاريك شب با پروردگار عالم در ميان گذاشتم. حتي كمترين مشكلات مالي را به خاطر دارم. براي رفتن به مكتب كاغذ و قلم لازم بود. من حتي پول نداشتم تا آنها را تهيه كنم. اينها را در دل شب از خدا ميخواستم و خداوند هم همه را برايم فراهم ميكرد و تا امروز كه ميبيني جز به در خانهي خدا به در خانه كسي نرفتم و وصيت من هم به شما اين است كه از سرچشمه آب بخوريد. جز درِ خانهي خدا درِ هيچ خانهاي را نكوبيد و چشم اميد حتي در مسائل مالي دنيا جز به خداوند عالم به كسي نداشته باشيد.
سيد علي اكبر ميخواست كه از سرچشمه، آب زلال بنوشد و زندگياش هم تا لحظات آخر گوياي اين ايمان و اعتقاد بود. او در تصميمش ترديدي راه نداد. حجرهاي در مدرسه نواب گرفت و در محضر مرحوم حاج شيخ مجتبي قزويني كه در فقه، اصول و فلسفه از برجستهترين فضلاي حوزه علميه مشهد مقدس بود و از نظر اخلاقي ويژگيهاي خاصي داشت؛ شاگردي كرد. استاد بعد از دو سال به او اجازه داد تا ملبس به لباس روحانيت شود. به استاد گفته بود كه فكر ميكنم زود باشد و من هنوز اول راهم، اما استاد همچنان اصرار داشت تا او زودتر ملبس شود. سيدعلياكبر همچنان مردد بود تا اين كه همان شب خواب مرحوم جد مادرياش را ديد. او ميگفت: «در خواب ديدم قبر ايشان شكافته شد. آب بسيار شفاف و زلالي شروع به جوشيدن كرد. همانطور كه آب بالا ميآمد؛ پيكر ايشان روي آب آمد تا كف زمين قرار گرفت. ماهيهاي قرمزي را ميديدم كه توي آب قبر اين طرف و آن طرف ميرفتند. جدمان بلند شد و روي آب نشست؛ رو كرد به من و گفت: «علي ما نمردهايم و زنده هستيم.» بعد از اين كه اين را گفت دوباره روي آب خوابيدند؛ آب فروكش كرد و قبر بسته شد.» من از خواب بيدار شدم. بعد از ديدن آن خواب متوجه شد كه نظر جدش با استادش يكي است. تصميمش را گرفت.
او لباسي تهيه كرد و خدمت استاد رسيد. استاد گفته بود برو به خدمت علي ابن موسي الرضا (ع). برو، چرا كه من در جوار ايشان به خودم اجازه نميدهم كه كسي را ملبس كنم. برو و همان جا در زير قبه بارگاه ايشان معمم شو.
سيد ميگفت: خودم را شايسته و لايق اين نميديدم كه بروم در حرم مطهر و لباس را به تن كنم با اين حال به گفته استاد عمل كردم. وقتي وارد حرم شدم و به زير قبه شريف رسيدم ياد حرفهاي داييام افتادم. اين شد كه در محضر امام رضا (ع) عهد كردم از نظر مالي هيچ وقت از كسي كمك نگيرم؛ حتي پدرم. اگر مشكل مالي هم پيدا كردم به خوردن علف بيابان و حتي پوست هندوانه و خربزه رضايت دهم؛ اما از كسي جز خدا كمك نخواهم و دست نياز در مقابل كسي دراز نكنم.»
سيد علي اكبر از روزهاي اول طلبگياش اين گونه ياد ميكرد: «شهريه ما ناچيز بود؛ آن قدر كه فقط ميشد با آن نان سنگكي بخري؛ حتي كار به جايي رسيد كه از يك نانوايي نان سنگك نسيه ميگرفتم. نان را ميگرفتم و خشك ميكردم و در طول روز ميخوردم. بعد از ده پانزده روز قصد كردم پيش از اين كه خود نانوا از دادن نان امتناع كند ديگر همين نان نسيهاي را هم نگيرم.
همين كه تصميم گرفتم از خريد نان خودداري كنم؛ فرجي شد. يكي از طلاب كه سيد هم بود پشت بازار سرشور مشهد توي خيابان، من را ديد، خيلي گرم احوالپرسي كرد و گفت: «چند روزي است كه ميخواستم شما را ملاقات كنم. حوالهاي از تهران برايتان داشتم(!)»، فكر ميكنم از آن به بعد بود كه ديگر كارم به جايي نرسيد كه از كسي نسيه چيزي بگيرم و از نظر مالي دچار مشكل شوم. اينها را همه از عنايات ولي عصر (عج) و حضرت علي ابن موسي الرضا (ع) ميديدم.»
با شروع نهضت امام خميني (ره) در سال 42، سيد علي اكبر جوان همراه با حاج آقا مصطفي فرزند حضرت امام (ره) وارد جريانات سياسي شد. شبها در برنامه نماز جماعت منزل امام (ره) شركت ميكرد و در همين ايام بود كه ماجراي مدرسه فيضيه پيش آمد. روز شهادت امام صادق (ع) در فيضيه برنامهاي ترتيب داده بودند. حين مراسم عدهاي با لباس مبدل و مسلح در سخنراني شيخ انصاري بيجهت صلوات فرستادند و بعد هم شعارهايي در حمايت شاه و وليعهد دادند. مردم متوجه شده و با آنها برخورد كردند. آنها به سمت مردم اسلحه كشيدند و با باتوم از خودشان دفاع كردند اما جمعيت بر آنها غلبه كرد و آنها هم با هماهنگي شهرباني و بقيهي نيروها خود را به پشت بام رساندند و از بالا شروع به تيراندازي كردند. در اين زمان سربازها ريختند داخل فيضيه، در حجرهها را شكستند و حجره به حجره را ميگشتند و هر كسي را كه پيدا ميكردند سير كتك ميزدند و به داخل ماشين ميبردند. عدهي زيادي هم در اين بين به شهادت رسيدند.
سيد علي اكبر و دوستانش بيست نفري ميشدند كه به داخل يك اتاق پناه برده و در اتاق را خيلي محكم از پشت نگه داشته بودند. طوري كه مأموران هر چه ضربه ميزدند در باز نميشد. آنها فكر كرده بودند در اين اتاق از قبل بسته بوده و كسي هم در آن نيست. علياكبر و همراهانش تا ساعت 10 شب در آن حجره مانده بودند و توانسته بودند در تاريكي شب از پشت بام فرار كنند. او در تمامي صحنههاي مبارزاتي امام (ره) در شهر قم و حتي مسئله تبعيد ايشان پابهپاي انقلابيون حضور داشت. بدين ترتيب بعد از اين كه امام از تركيه به نجف اشرف تبعيد شد؛ سيدعلياكبر ابوترابي به همراه دو نفر از دوستانش تصميم گرفتند تا به عراق مهاجرت كنند و خود را به محضر حضرت امام (ره) برسانند. به همين منظور به اهواز رفتند و به هر طريقي كه بود از رودخانهي مرزي عبور كردند و ابتدا به بصره و از آنجا به نجف و بعد هم به خدمت حضرت امام (ره) شرفياب شدند. در آنجا درس خارج فقه و اصول را نزد ايشان خواندند، همچنين از محضر آيتالله غروي، آيتالله وحيد خراساني و ... بهرهمند شدند.
در نجف و در محضر امام (ره) فعاليتهاي سياسياش رنگ و بوي ديگري گرفت. او توانست كتاب ولايت فقيه امام (ره) را در شهر نجف چاپ كند و به ايران و كشورهاي ديگر بفرستد. با اعلاميهها هم همين كار را ميكرد و براي انتقال پيامهاي حضرت امام (ره) به ايران و ساير كشورها بدون هيچ حراسي از خطرات احتمالي، دست از تلاش خود برنميداشت. بعد از شش ماه تحصيل در نجف در سال 1349 براي تمركز و بسط فعاليتهاي سياسي ضدرژيمياش در ايران تصميم گرفت تا اعلاميههاي حضرت امام (ره) را خودش به ايران ببرد. اعلاميهها را در وسايلش جاسازي كرد. در مرز خسروي توسط مأموران ساواك شناسايي و دستگير شد.
پس از چند روز او را به زندان قصر تهران منتقل كردند و در آنجا مورد شكنجه و بازجويي قرار گرفت. آن زمان انقلابيون مسلمان در زندان در اقليت بودند. بيشتر انقلابيون گرايشهاي ضدمذهبي داشتند؛ غير از جمعيت مؤتلفه و حزب ملل اسلامي كه يك گروه هفتاد نفري را به عنوان نهضت اسلامي تشكيل داده بودند. در اين ميان ماركسيسمها در زندان به شدت روي جوانان كار ميكردند؛ به آنها كتاب ميدادند و صحبت ميكردند. مذهبيون هم در مقابل آنها بحث ميكردند و استدلال منطقي، علمي و فلسفي ميآوردند. اما سيد علي اكبر ابوترابي با سيره عملي و حسن خلق معني و مفهوم كامل «كونوا دعاه الناس بغير السنتكم» را به همه نشان داد.
شاهد اين مدعي صحبت حجهالاسلام محمدجواد حجتي كرماني است كه در مورد حضور سيد علي اكبر در زندان اين گونه ميگفت: «از روزي كه سيد پا به زندان گذاشت؛ با يك نمونه عملي و عيني تربيت اسلامي مواجه شديم. وجودش الگويي بود از يك جوان مسلمان، مسلماني با عطوفت، تواضع، نرمش، خدمتگذار، شبزندهدار و ... از همان شب اول كه ماركسيسمها با او آشنا شدند؛ جذبهاش آنان را گرفت. آنها احترام خاصي برايش قايل بودند. او با لبخند صميمانهاش در نهايت تواضع و مهرباني با آنها برخورد ميكرد طوري كه دوست نداشتي از او جدا شوي. زندانيها ميآمدند و سراغ روحاني جواني را ميگرفتند كه تازه از نجف آمده.
حتي ضد مذهبيهايي هم كه آمده بودند براي ديدنش متوجه نميشدند كه دستانشان را كه براي مصافحه پيش برده بودند، دقايق طولانياي در دستان او است و سيد از روي صفا آنها را رها نكرده. اين جذبه در زندان چراغ راهي بود براي بچههاي مسلماني كه در معرض تبليغات ماركسيسم و ضد مذهبيها قرار گرفته بوند. ديگر همه ميدانستند كه كتاب، نوشته، سخنراني و ... در مقابل سلاح سيدعلياكبر ابوترابي اصلاً به حساب نميآيد. او سلاحش چيزي نبود جز سيرهي عملي، اخلاص و خدمتگزاري (كه) به واقع اثرش از هزاران سخنراني بيشتر بود. درونش حقيقتي بود كه دروغي در آن نميديدي. اخلاصي بود كه ريا در آن راه نداشت. هر چه بود خدمت بود؛ خدمتي بيادعاي پست و مقام. ظرف شستن، جارو كردن، لباس شستن، درس دادن، چاي ريختن، سفره پهن كردن و ... در تمام اين كارها پيشقدم بود. اگر كسي مريض ميشد پرستارياش را ميكرد. براي او دارو ميگرفت. شب بر سر بالينش بيدار ميماند. خودش داوطلبانه و با ميل همه اين كارها را ميكرد. بعد از آزادي سيدعلياكبر ابوترابي، فصل جديدي از مبارزاتش آغاز شد. سال 1349 اندرزگو را در منزل يكي از دوستانش ملاقات كرد و در سال 51 رسماً به گروه او پيوست و با هم قرار گذاشتند تا آخرين لحظات زندگي نسبت به يكديگر و آرمانشان وفادار باشند. علياكبر فعاليتهايش را اين گونه آغاز كرد: كمكهاي مالي مردم را به منظور خريداري اسلحه، جمعآوري و در اختيار شهيد اندرزگو قرار ميداد. بعدها آنقدر مورد اعتماد شهيد اندرزگو قرار گرفت كه مسئوليت شناسايي اعضاء گروه به او محول شد. او تا پاي جان در اين مبارزات همراه اندرزگو بود تا زماني كه اندرزگو توسط نيروهاي ساواك به شهادت رسيد.
او كه فردي خستگيناپذير و مقاوم بود؛ بعد از شهادت اندرزگو دست از مبارزات عليه رژيم برنداشت. او با افرادي چون شهيد رجايي ارتباط نزديك و همكاري تنگاتنگ داشت؛ در جلسات شهيد بهشتي شركت ميكرد و براي جذب نيروهاي تحصيلكرده و متعهد نهايت تلاش خود را ميكرد. در آنروزها ... روزهاي نزديك به پيروزي انقلاب- فعاليتهايش بسيار زياد شده بود آنقدر كه خودش ميگفت: «در آن روزهاي پرالتهاب كار ما سنگين بود. بسيار اتفاق ميافتاد كه در طول 24 ساعت شبانهروز، كمتر از يك ساعت ميخوابيدم.»
***
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز جنگ تحميلي به گروه دكتر چمران در ستاد جنگهاي نامنظم پيوست و به سازماندهي نيروهاي مردمي پرداخت. شهيد چمران در موردش اين گونه گفته بود:« من شهادت ميدهم كه سختترين مأموريتها را عاشقانه ميپذيرفت و هر چه وظيفهي او خطرناكتر ميشد خوشحالتر و راضيتر به نظر ميرسيد. من شهادت ميدهم سيد علي اكبر ابوترابي عاليترين نموهي پاكي و تقوا و عشق و محبت و شجاعت و فداكاري بود... .»
سرانجام سيد در روز 26 آذر 59 در يكي از مأموريتهاي شناسايي عمليات ستاد جنگهاي نامنظم به اسارت نيروهاي عراقي درآمد. بعد از اين واقعه خبر خاصي مبني بر زنده ماندن ايشان در دست نبود و رسماً اعلام شد كه حجتالاسلام سيد علي اكبر ابوترابي به شهادت رسيدهاند. به همين منظور مجلس ختم و بزرگداشت برايش گرفتند. در قزوين عزاي عمومي اعلام شد و پيام تسليت حضرت امام (ره) در مجلس شوراي اسلامي قرائت شد. دولت عراق از اين طريق متوجه شد كه ايشان از روحانيون سرشناس ايران هستند.
سيد از روزهاي سخت اسارت اين گونه ميگويد: «به نيروهاي عراقي گفتم من يك شاگرد بزازم. ما در روستاي مجاور شما بوديم. يك شب بيشتر هم در جبهه نبودهام و هيچ اطلاعي از وضعيت منطقه ندارم. آنها با اصرار بيشتري با من برخورد كردند و تهديد كردند كه اگر صحبت نكنم؛ سرم را با ميخ سوراخ ميكنند. آنشب، به وعدهي خودشان عمل كردند. آخر شب يك سرهنگ آمد براي بازجويي و وقتي جوابهاي اولم را دوباره شنيد، ميخي را روي سرم گذاشت و با سنگ بزرگي روي آن زد. تا صبح، هيچ جاي سالمي روي سرم پيدا نميشد. همه جايش شكسته بود و خون آلود. روز بعد من را به پشت جبهه فرستادند.
شب نوزدهم اسارت، در حالي كه در سلولهاي وزارت دفاع بودم، افسر بازجويي مرا صدا كرد و از اسم و شغلم پرسيد. گفتم: ابوترابي، شاگرد بزاز. لبخندي زد و رفت. فردا صبح ساعت 7 مرا براي بازجويي بردند. در اتاق يك سرگرد عراقي نشسته بود. گفت: اسم من سيد مصطفي است و تو را ميشناسم و بعد تمام مشخصات من را داد و گفت: تو رئيس مجلس شوراي اسلامي هستي! متوجه شدم كه او رئيس شوراي شهر را با سمتي كه اسم ميبرد اشتباه گرفته است. اين موضوع را به او گفتم؛ قبول نكرد. از اتاق بيرون رفت و دقايقي بعد كه برگشت، حرفم را قبول كرد. ديگر خودم را آماده اعدام شدن كرده بودم اما بعد از پانزده روز دوباره مرا به وزارت دفاع برگرداندند و ژنرالي آمد و با من صحبت كرد. گفت: دولت ايران اعلام كرده تو كشته شدهاي و حتي بنيصدر رئيسجمهورتان به قزوين رفته و در مراسم ختم تو شركت كرده. مسئولان عراق هم ميخواستند تو را بكشند اما از آن جا كه تو سيد هستي و نسلت به خودمان برميگردد؛ من مخالفت كردم.»
به اين ترتيب او را دوازده ماه در زندان زير شكنجه نگه داشتند و بعد از آن به عنوان معاون سرگرد كاشاني فرمانده ايراني اردوگاه وارد جمع اسراي اردوگاه عنبر شد. اسراي ايراني از او اين گونه ياد ميكنند: شأن روحاني بودن به خوبي در اعمال و رفتارش نمايان بود. با همه قدم ميزد و به درد دلهاي همه گوش ميداد. گاهي هم در آن محوطه كوچك با بچهها فوتبال بازي ميكرد تا همه را به تحرك و ورزش دعوت كند.
ورود حاج آقا ابوترابي به اردوگاه موصل، لطف خدا بود به اسراي آنجا. با ورودش به اردوگاه روزنهاي از اميد در دلها باز شد. گرفتاريهاي اردوگاه موصل همه را كلافه كرده بود. اختلاف در ميان اسرا باعث دو دستگي شده بود. 4 ماه عدهاي از اسرا در آسايشگاهي محبوس بودند؛ به دليل اين كه براي عراقيها بلوك سيماني نزده بودند. سيد با رويي گشاده و رفتاري فروتنانه و تحملي وصفناپذير وارد ميدان شد تا گرهها را باز كند. اين طور هم شد. او در سه روز اول ورودش وارد مذاكره با اسراي ايراني و مسئولان عراقي شد؛ اسراي گرفتار حبس را آزاد كرد و با راهنماييها و چارهانديشيهاي حكيمانه و مدبرانهاش به تدريج نشاط و شادابي را به اردوگاه باز گرداند. كدورتها را مرتفع كرد و فضايي سالم را براي تبليغ و آموزش اسراي ايراني آماده كرد. پاسخ به شبهات، برگزاري سخنرانيهاي علمي، تعيين خط مشي اسارت و ملاقات از اسراي دردمند و گرفتار و ... كارهايي بود كه صادقانه و با اخلاص انجامشان ميداد.
وقتي اردوگاه موصل 3 قديم در سال 1361 تشكيل شد؛ بيش از 750 نفر از اسراي قديمي از جمله حاجآقا ابوترابي را به آنجا بردند تا بهتر بتوانند آنها را زير نظر داشته باشند. در مدت حضور او در اين اردوگاه، اردوگاه به جامعهاي سالم، فعال، فرهنگي و معنوي تبديل شده بود. رهبري شايسته اسرا، اردوگاه را به نظم و ساماندهي مورد رضايت همه رسانده بود.
بالاخره سال 1362 حاجآقا را همراه با يك جمع 150 نفري به اردوگاه رماديه 7 فرستادند و بعد از يك ماه و نيم او را به اردوگاه موصل يك قديم منتقل كردند. بعد از تأسيس اردوگاهي در بيابانهاي صلاحالدين به نام تكريت شماره 5، از هر اردوگاهي 10 تا 15 نفر را انتخاب و به آنجا فرستادند كه حاجآقا ابوترابي هم در اين جمع انتخابي از اردوگاه موصل، به اين اردوگاه انتقال پيدا كرد. پس از آن در سال 68 ايشان را به اردوگاه صلاحالدين فرستادند. عراقيها بارها او را از اردوگاهي به اردوگاه ديگر يا به بغداد براي بازجويي ميبردند. او همچنان استوار و مقاوم راه پرمشقت اسارت را به طور اصولي طي كرد و مشعل راه اسرا شد. به طور كل اردوگاههاي عنبر، موصل 1،2،3،4، رماديه 2، تكريت 5،17،18 شاهد خوبيها و تلاشهاي خستگيناپذير آن عارف حكيم بود.
حجتالاسلام ابوترابي يكي از خاطرات شيرين و فراموش نشدني اسارتش را اين گونه تعريف ميكند: «دشمن بعثي در روزهاي پاياني اسارت، يكي از برادران اسيرمان، كه از اهالي تهران و جوان متعهد و شايستهاي بود را در اردوگاه 18 تكريت به شهادت رسانده بود. ما را به همان اردوگاه بردند. همه برادران اسير ما در آن اردوگاه به پشتيباني از رهبر معظم انقلاب در مقابل عراقيها شعار ميدادند و از آن برادر شهيد به عظمت ياد ميكردند و فرياد ميزدند و با مشتهاي گره كرده ميگفتند: راهت ادامه دارد. تعداد زيادي از مأموران عراقي در پشت سيم خاردارها به زانو آماده شليك بودند. من خودم با چشمم ديدم و با گوشم شنيدم كه افسران بعثي كه پشت سر سربازان به زانو نشسته راه ميرفتند؛ ميگفتند:دست روي ماشه نبريد! حق تيراندازي نداريد. اينها از كشته شدن در راه هدفشان استقبال ميكنند و كشته شدن را افتخار ميدانند.»
اسراي ايراني ابوترابي را هديهاي الهي براي خود ميدانستند. او با رهبري حكيمانه خود و با تمسك به ائمه اطهار (ع) با معنويت، سعه صدر، حلم و بردباري فوقالعاده مكر و حيله دشمن بعثي را بيتأثير نمود و شمع محفل اسراي ايراني شد و براي تقويت روحيه ايمان و مقاومت آنها از هيچ اقدام خداپسندانهاي دريغ نكرد.
***
سرانجام او پس از ده سال اسارت با سربلندي و عزت به آغوش ميهن اسلامي بازگشت و مورد استقبال با شكوه مردم قرار گرفت. پس از آزادي حتي يك بار هم به استراحت و آسايش فكر نكرد. او راهي دشوارتر را انتخاب كرد؛ همراهي آزادگان و پيگيري مشكلات زندگي آنها بعد از اسارت. ايشان با حكم مقام معظم رهبري در جايگاه نماينده ولي فقيه در امور آزادگان قرار گرفت و تمام سعي خود را ميكرد تا آزدگان مايه عزت و تقويت نظام جمهوري اسلامي باشند. در دوره چهارم و پنجم مجلس شوراي اسلامي به عنوان نفر دوم و سوم به مجلس راه يافت.
هرگز به زندگي شخصي خودش فكر نكرد. همسر صبور و فرزندانش تحت تأثير اخلاق و منش آن معلم بزرگ نه تنها از فعاليتهاي شبانهروزي او شكايتي نميكردند بلكه سعي داشتند خود را همراه و ياور براي او بدانند.
سراپاي وجود او لبريز از عشق به ائمه اطهار (ع) بود. بارها با جمع آزادگان از حرم امام (ره) پياده به سمت حرم حضرت معصومه (س) و امام علي بن موسي الرضا (ع) رفته بود و در روز عرفه براي قرائت دعاي شريف عرفه پاي پياده از تنگه مرصاد خود را به مرز خسروي رسانده بود.
سرانجام آن مجاهد خستگيناپذير در تاريخ دوازدهم خرداد 79 در حالي كه به همراه پدر بزرگوارش آيتالله حاج سيد عباس ابوترابي عازم مشهد مقدس و زيارت امام رضا (ع) بودند در جاده سبزوار-نيشابور تصادف كرده و به لقاءالله رسيدند. پيكر مبارك او و پدرش در حرم مطهر حضرت علي بن موسي الرضا (ع) جايي كه محل تولد علم و دانش و اخلاصش بود به خاك سپرده شد.
منبع: نشریه فکه - ش 73
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}